سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...و قصور ماست که البته به این قصورها و کم کاری ها عادت کرده ایم؛ اغلب از کم کاری های خودمان هم آگاهیم اما آنقدر به روزمرگی آلوده ایم که «فراموشکار» شده ایم...

ماجرا، ماجرای شهید مهدی حکمت است که برای نوشتن این مطلب کمی درباره اش شنیدم و خواندم؛ و این سوال که چرا ما به دلیل ناآشنایی از دریای «حکمت» بهره ای نداریم و احتمالا «حکمت» را به اندازه ای می شناسیم که نام یک مدرسه در چهارراه دکتراست.اگر بخواهم از حیرتم درباره این شهید بگویم باید شما را به خواندن قطعاتی از وصیت نامه اش میهمان کنم...

آیا می توانید باور کنید که این وصیت نامه یک فرد 18 ساله است که چنین ژرف نگرانه راهش را برگزیده است؛

در اشک دیده ام، در سوز سینه ام ...

در اشک دیده ام، در سوز سینه ام، در فریاد اسیر در گلویم.در تنهایی مکتبم، در رهایی از قید و بندها، تنها تو را می پرستم و از تو کمک می طلبم. باید ز هرچه جز تو باشد رستن تا به حق پیوستن، حتی اگر از تنگه های صخره ها در خیزش غیرخموش بل باخروش گذرکردن. همه اش لذت آفرین است، نه لذت، عمده این است که ترا یارای رسالت باشد. خدایا، بارالها، ایزدا، پروردگارا، در همه تنهایی و تنهای تنهایی، این تو بودی که گنه کار بنده ات را یاری می کردی با همه نالایقی، با همه حب نفس، با همه ذلت ها. ای تو عزتها،تو من را در صراطی رهنمون ساز، بر راهی که جز تو نبینم، جز تو نبویم و غیر از تو نپویم. دوست دارم چشمهایم را دشمن در اوج دردش از حدقه در بستان درآورد و دستهایم را در تنگه چزابه قطع کند.پاهایم را در خونین شهر منفک از بدن سازد و قلبم را در سوسنگرد سوراخ سوراخ از گلوله هایش کند و سرم را در شلمچه از تن جدا سازد تا در کمال فشار و آزار، دشمنان مکتب ببینند که گر چه چشمم و دست ها و پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفته اما یک چیز را نگرفته و آن ایده من است. ایده ای پر از عشق بودن و در عاشقی زیستن و با عشق مردن، عشق به مطلق، عاشقان ا....

دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم

روشنی بخشم به جمعی و خودم تنها بسوزم

 

اما حیرتم بیشتر شد وقتی ...

اما حیرتم وقتی بیشتر شد که قطعه ای از دست نوشته های این شهید رادر سن 14 سالگی دیدم . قطعه ای که در آن قیامت را تصویر کرده است نه تصویری از ذهن خویش بلکه تصویری بسیار دقیق و عمیق بر اساس آیات قرآن. به راستی اگر فردی در 14 سالگی چنین برداشت دقیق و عمیقی از مبانی قرآنی دارد اگر در 18 سالگی برای شهود برگزیده نمی شد آیا جای تعجب نداشت؟ و اگر او اکنون در میان ما می بود به چه اوجی رسیده بود:

«بیا انسان نگه کن آیه قرآن / نگه کن آیه ای از سوره اعراف / خدا گوید / بزیید و بمیرید و بیایید / بیایید در صحرای محشر / علمش نزد ا... است و او داند

به روزی با صدایی / با ندایی / با ندای حق / یا با هیمه و صوری / بناگه کلهم مبعوث گشته / از همین جا / این نمایش این حقیقت / همان چیزی که در آن / روز با چشمان خود خواهیم دید آغاز می گردد

آن روز / روز رسوایی است / روز وحشتناک / اینچنین روزی است که یک رهبر / یک مرسل / به هنگام نیایش با خدایش / گوید ای ا... / روزی که مردم را برانگیزی / مرا رسوا مکن هرگز / در آن روز کوه های سخت به فرض آدمی جامد و آرام همچو ابر در حرکت با تغییرات پیوسته به تشبیه کتاب آسمانی همچو تل ریگ بعد از آن پشمی و گردی و سپس خاکی شود / این خاک بر باد می رود

سطح زمین بی هیچ بالا و پستی نمایان می شود و انسان در زمینی غیر از این بعثتش آغاز می گردد

از سوی دیگر / این آسمان چون گٌل، گِل احمر می شود

پس از چندی گذشت و اندکی مهلت / بمانند روغن باز و مذاب، می گردد / و دریا شعله ور گردد / و خورشید بناگه همچون شب / در ظلمت کبرا بماند.

ستارگان فاقد نور و نما باشند / و از این وحشت کبرا زنان شیرده

طفلان خود را واگذارند و آن طفل صغیر و کوچک

همچون مردان کهنسال گردد

در آندم ناگهان انسان به خود آید / و با آوردن یادش / به اعمال که در دنیا برای آخرت / این جا که حاصل را بباید / در چنین فصل درو کردن / بناگه از چنان خوابی به خود آید.»

 

حکمت و شهادت

نمی دانم در این مجال اندک چگونه مطلبی باید نگاشت که بتوان اگرچه گوشه  ای از آن «حکمت» بزرگ را ادا کرد.آن چه از لابه لای برگ هایی که درباره اش خواندم بسیار خودنمایی می کند، شیفتگی اش برای شهادت است. شهادت برای او واژه ای گنگ و مبهم نیست و در سودای آن سراز پای نمی شناسد ببینید در جایی می نویسد: «خدایا ما مکتب شهادت را از کسی آموختیم که فریاد احلی من العسل این انتخابش بر ما الگو گشت... از شهادت سخن گفتن خاص شهیدان شاهد است، این شهید است که می تواند بگوید شهادت چیست و شهید کیست؟ و معنای این لفظ را از لابه لای لغتنامه ها و در میان کاغذ پاره ها جویا شدن، جهل مرکب است...»

 

تو را قسم به ...

و حکمت آن طور که نوشته است این گونه رازش را با حضرت معبود به نیاز می نشیند:

«... شهادت تو را می خوانم که دیگر بیا ای عروس سپیدپوش ... می روم و می آیم تو را گم کرده ام و می جویمت.خدایا تو را قسم به صلابت مومنان و فریاد عاشقان و ندای عارفان... در تداوم راه مطهران و در تحقق راه پاک امامان؛ شهادت این واژه را نصیب مان گردان تا که صیانت روح مان در لقای معبودمان باشد.»


نوشته شده در  دوشنبه 92/7/15ساعت  10:34 عصر  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آخرین یادداشت در وبلاگ http://063.parsiblog.com/خوش آمدید
تازه مسلمان
بازاری و عابر
تواناییهای گوناگون انسان /شهید مطهری/
صدای شهید مهدی باکری
[عناوین آرشیوشده]