سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر خاص زندگی 


بی قافیه میرویم به استقبال زندگی 


بی وزن سر میخوریم روی زمین 


مثنوی زندگانی را سخت خواهیم خورد 


به زمین غزل شعر خواهیم گفت 


دوبیتی هایمان شیرینی شعر 


سپید می گردد از ما شعر گفتن 


قصیده هایمان قصد سپردن 


سپردن در گنجینه ی فصل شکفتن 


به پایان آمدیم پایان کجا بود 


که از آغاز پایان گرد ما بود 


/آدم برفی/ح.ا.ش/


 


نوشته شده در  جمعه 92/7/12ساعت  12:3 صبح  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

متن به متن سلام

شعر به شعر سلام

کوچه به کوچه سلام

شهر به شهر سلام

آدم به آدم سلام

سلام به سلام عشق

عشق به عشق سلام

عاشق به عاشق سلام

رفتن به رفتن سلام

و سلام سلام به سلام

  hesam/ادم برفی/


نوشته شده در  جمعه 92/7/12ساعت  12:0 صبح  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

خواندم آن چه را که باید میخواندم

آهویی گم کرده ام دیدن تو بودی

میان دشت بی غم تو بودی

رسیدم تا به کوهت رفته بودی

پدر زین قصه از ما رفته بودی

سر آغاز شکفتن را از تو دیدم

محبت را .عشق را در تو دیدم

تو کوه صبر و ارامش بودی

تو از آدم سرودی تا خاتم

تو مثنوی عشق بودی

کلامت همچو راه هدایت

صدایت کوه استقامت

خدایت خواست آسمانی باشی

که جای تو بود آسمان ها

گرفتارم پدر زین خطای آدمانه

اسیرم کرده این زمین بی آشیانه

 

/آدم برفی/

نوشته شده در  پنج شنبه 92/7/11ساعت  11:59 عصر  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

((کنار خیابان..روی یک بلندی))

 

برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک پلاستیکی اش را پرت میکند و او را جایگزین او میکند.زن بسته ای قرص را از داخل کیفش در میاورد و یک دانه از آن را جدا میکند و در نوشابه حل میکند و با قاشق مدام هم میزند تا حل شود.به همراه پیتزا برای دختر بچه میبرد او همچنان در حال بازی کردن است با دیدن پیتزا و نوشابه خنده اش را بیشتر میکند و با خوشحالی شروع به خوردن میکند ..زن نگاهی میکندو به او می خندد.

داخل اتاق می شود و شروع میکند به لباس پوشیدن ماتیک و کفش های نو همه را سر هم میکند و به خودش حسابی میرسد روبروی آینه می ایستد و نگاهی با تائید و تکان دادن سرش.برق را خاموش می کند.

دختر بچه بعد از خوردن پیتزا همچنان مشغول بازی کردن است پلک هایش سنگین شده است و خنده اش کم و کمتر منتظر میشود آنقدر که خوابش میبرد پتویی می آورد و روی او می اندازد و به آرامی در را باز میکند و داخل کوچه میشود.

به خیابان اصلی که میرسد سوار تاکسی میشود بعد از طی کردن مسافتی پیاده میشود و پیاده رو را بالا و پایین میکند..بعد از نگاه کردن به ویترین های مغازه ها و خوردن یک لیوان شیرموز به کنار خیابان میرود روسری اش را عقب میدهد و منتظر میشود اتومبیل هایی که پشت سرهم می ایستند هر کدام چیزی می گویند صف طولانی کم کم خلوت میشود.نگاهی به اطرافش میکند ..مرد میانسالی بهترین پیشنهاد را به او می دهد.نزدیکتر میشود بعد از کمی صحبت سوار میشود.

صدای خنده هایی که بعد از پیمودن مسیری از داخل ماشین بلند میشود.سر چراغ قرمز که میرسند زن شیشه را پایین می دهد کودکی در حال فروختن گل است صدایش میکند با دیدن او مات و مبهوت میشود دقت بیشتری میکند از اتومبیل پیاده می شود...................

زن به دنبال دختر میرود هر چه صدایش میکند فایده ای ندارد.اسم دختر خودش را مدام صدا میزند دختر گلفروش می ایستد زن همچنان  دنبالش میکند.نزدیک او که میشود سر جایش میخکوب میشود به چشمان دختر بچه خیره میشود.

هانیه خودتی اینجا چکار میکنی..چجوری اومدی بیرون مگه تو نخوابیده بودی.

بیا دنبالم ..بیا مامان میخوام ببرمت یک جای خوب.

هانیه کجا میری وایستا ..منم بیام..نرو.

داخل کوچه که میشود دختر بچه گلهایش را پرت میکند به گوشه ای..دنبالش میکند..داخل ساختمان نیمه ساخته ای می شوند.

هانیه دخترم ..اینجا چرا آوردی منو..کجا میخوای ببریم.

بیا مامان یک جای خوب باید بریم بالا.

از پله ها بالا میروند آنقدر که به پشت بام میرسند دختر جلو میرود و سر تیغه می ایستد.

مواظب باش ..اونجا برای چی ایستادی.

هیچی مامان از اینجا بهتر معلوم میشه..بیا جلو تا بهت نشون بدم.

جلو میرود و کنارش می ایستد ..کجا..چی ..رو میخوای بهم نشون بدی.

با دست اشاره میکندو روبرویش را نشان میدهد.

همانجایی که از ماشین پیاده شده است را می بیند ..شلوغ است عده ای دور هم حلقه زدن و از جیب هایشان پول در می آورند و روی جنازه ی زنی می اندازند.مردی کنار جنازه ایستاده و شیون میکند.

دخترک به مادرش زل زده..رویش را بر میگرداند.

بیا بریم یک طبقه بالاتر تا یک چیز دیگه هم بهت نشون بدم.

با تعجب نگاهی به دخترک می کند.کدوم بالاتر اینجا دیگه آخرشه.

نه..چشماتو ببند..من میبرمت.

چشمانش را می بندد.

طبقه ای دیگر درست مثل همان جایی که چند دقیقه پیش بودند ..نگاهی می کند دیگر خبری از آن خیابان و شلوغی نیست.

بر می گردد هر چه دقت می کند و اطرافش را نگاه می کند فایده ای ندارد.اثری از دخترش نیست تنها دسته گلی که گوشه ای افتاده است.روبرویش را نگاه میکند.به یک نقطه خیره می شود به زمین می افتد ..دستش را دراز میکندو فریاد میکشد.

دخترک را روی برانکار گذاشته اند و صورتی که زیر پارچه ای سفید نا پیدا شده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان


نوشته شده در  پنج شنبه 92/7/11ساعت  11:58 عصر  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()


نوشته شده در  پنج شنبه 92/7/11ساعت  11:52 عصر  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آخرین یادداشت در وبلاگ http://063.parsiblog.com/خوش آمدید
تازه مسلمان
بازاری و عابر
تواناییهای گوناگون انسان /شهید مطهری/
صدای شهید مهدی باکری
[عناوین آرشیوشده]