زنی خیلی دور خیلی نزدیک

کودک که بودم زنی نقاشی هایم را جمع میکرد
من کودکی بیش نبودم و او روح بزرگی داشت
او میفهمید..درک میکرد.....آدم بود
حس بزرگش امیدی بود برای یک کودک
حالا سالهاست که نوشته هایم را پاره میکنم
آن زن هست ولی دور نمی دانم کجاست
فقط این را میدانم که بزرگ بود
و حس آدم بودن را به تمام معنا درک میکرد

//حسام الدین شفیعیان-آدم برفی//

 


نوشته شده در  جمعه 92/7/12ساعت  12:33 صبح  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

 

تراژدی غم زندگی-زندگی غم

سقفی که دارد می ریزد
مردی که آب میشود
هزار دسیسه و حیله و کلک
هزار بار فراموش میشوی
هزار بار زخم شمشیر میخوری
هزار حرف بدرد نخور
دوزنده ی وسوسه
رییس سمفونی پتک
و هزار مجسمه
مهره ی شطرنج
بازی پوچ
کلک در کلک
باید تمام اینها را بفهمی
و آب بشوی

//آدم برفی//

 


نوشته شده در  جمعه 92/7/12ساعت  12:32 صبح  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

ابلیس هر روز انگور میخورد

و هر روز زهر میخورد

آری ابلیس دیگر گذشته ها را فراموش کرده

شیطان که دیگر خون نمی خورد

هر روز چند کار درست میکنی که غلط است

را شیطان در فکرت جای داده

وقتی همه کارهای خیر را پنهانی می کنند

دیگر اثری از خوبی دیده نمی شود

ریا نشود را که جا انداخته

سیاهی فرا گیر شده است

از بستی که گفته ایم ریا نشود

حال هزاران کار خیر و خوب

دیده نمی شود

و همه از ظلم به یکدیگر سخن میگویند

باز هم همه چیز را پنهان کنید

ممکن است ریا بشود

شیشه ها تار شده اند

شاید شیطان هم فرار بکند

بگذار بگویند ریا کاری بدست

و تو به اصطلاح ریا کن و بگو

آنقدر که همه جا سفید بشود

گاهی زمانه فرق میکند و نیازها فرق دارند

کمی از باتلاق و سیاهی فاصله بگیر

واژه ها نو شده اند

کاربرد آن ها را عوض کن 

تا دنیا عوض بشود

//حسام الدین شفیعیان//


نوشته شده در  جمعه 92/7/12ساعت  12:30 صبح  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

 

وسط اتوبان داد میزنی هوا خوبه
پیرمرد صندلی عقب چند دور انگشتش را
دور شقیقه اش میچرخاند
و تو باز میگویی 115اورژانس رو بگیر
پنجره پایین میرود
و پیرمرد بلند میگوید رکس زدی
و تو میخندی و میگویی رکس سگی بود زرنگ
پنجره ها بالا میرود
سر پیچ نپیچ به دوراهی نرسیده
زنی در ساعت مشخص
بچه اش را دنیا خواهد آورد
و گربه ای در اتوبان خواهد مرد
//آدم برفی//

 


نوشته شده در  جمعه 92/7/12ساعت  12:29 صبح  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

 

شعری طنز-کشکول خنده

خر مشتی حسن هم فهمید
که خره
اونم با تمام وجود
پینکیو هم آدم شد
با اینکه پدر ژپتو پیر شد
پت و مت هم سر به راه شدند
و دیگر اشتباه نمیکنند
آقا تقی آینه ی عبرت هم باشگاه میرود
آن هم نه هر باشگاهی از اون باشگاهها
پس دنیا خیلی کامل شده
ژان والژان بی خیال
کزت هم دکتر شد
دکتر شد
دکتر شد

 

 

 

 


نوشته شده در  جمعه 92/7/12ساعت  12:28 صبح  توسط حسام الدین شفیعیان 
  نظرات دیگران()

<   <<   46   47   48   49   50   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آخرین یادداشت در وبلاگ http://063.parsiblog.com/خوش آمدید
تازه مسلمان
بازاری و عابر
تواناییهای گوناگون انسان /شهید مطهری/
صدای شهید مهدی باکری
[عناوین آرشیوشده]