نمی دانم مرگ چیست
وقتی زندگی کوکی ست
آدم برقی اب شده ای هستم
که گوله هایم به این ور و ان ور می خورد
من از رمز گل و بلبل هیچ نمی دانم
من از بازی پروانه هیچ نمی دانم
من از سرد و گرم شدن زندگی
من از مردن گل
من از اب شدن زمین
من از خنده
من از گریه
من از صدا
من از هوا
من هیچ نمی دانم
من عاقل نیستم وقتی که
عقل در من اب شده ست
آدم برفی
کجای قصه ایستاده ام
من راوی تنهایی هایم هستم
طرح ان را شما زده اید
و گرنه دانای کل ان عاقل و عادل ست
پیرنگ ان را بی دلیل زده اید
اول و دوم و سوم ان را ساخته اید
استانه و پایانه اش را با غم بافته اید
نثر و خط و زبانش گویاست
اری زمان ان را شال بافته اید
فضای سرد داستان را به دل نگیر
وقتی ادم برفی را ادم اهنی ساخته اید
/آدم برفی/
یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید.
و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا
می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود
و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک سه گل ارکیده..صندلی به عقب می رود شاصتی را
ول می کند ثابت می شود.به خانه که می رسد زنش را می بیند که از پنجره سرش را بیرون آورده و دست تکان می دهد
تاپ زرد رنگی که به تنش فشار می آورد و فریاد شکم.لباسش را عوض نمی کند دستانش را می شوید و سر میز می نشیند
و نگاهی به ساعتش می کند و سر تکان می دهد .زن کیک را چند تکه می کند و دو پیش دستی گلدار چینی را از خامه و شکلات
آن پر می کند.می گم این خواهرتم دیگه شورشو در آورده بهش بگو برا من خواهر شوهربازی در نیاره.
خواهشن عزیزم یک امشبو ول کن دیگه با حرفات خرابش نکن نا سلامتی تولدته.
خاموشی خانه را در بر می گیرد..تر تر یخچال ...اه همین یکی رو کم داشتیم من میرم یک نگاهی به کنتر بندازم.
زود برگردی من از تاریکی نفرت دارم.ناقلا نفرت داری یا می ترسی.من یک شیرزنم می فهمی.بله چجورم فهمیدم شیرزنی
که از سوسکو تاریکی می ترسه.نزار بگم مامانت چی دربارت گفته..مثلا چی گفته که برام دست گرفتی.اینکه گفتی به یاد بچگیات
غذا دهنت کنه.ما یکبار یکشبی هوای بچگیمونو کردیمو به یاد گذشته ها اونم به شوخی به مادرم گفتم یک لقمه برام بگیره و با هم کلی
صفا کردیم فکر نمی کردم صاف بزاره کف دست تو.از این به بعد خواستی بیشتر صفا کنی بگو مامان جونت شیشه هم برات پر کن.
خب خدا رو شکر برقم اومد دیگه ولکن بزار صفا کنیم.هر دو مشغول خوردن کیک می شوند..زن پیش دستی ها را توی سینی می گذارد
و به آشپزخانه می رود و با ظرف سالاد برمی گردد.
عزیزم باز که سس فرانسوی رو سالاد ریختی ..تو که می دونی من با سس سفید دوست دارم.خب من چکار کنم منم با فرانسوی دوست دارم.
برق قطع می شود ..به کنتر نگاهی می اندازد خاموشی کوچه را در بر گرفته.
برق همه رفته همجا تاریکه..می گم دانیال بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم برق شهر که نرفته فقط یک خیابونه.خیل خب تا من ماشینو
از پارکینگ در می یارم تو هم حاضر شو.چند خیابان و خاموشی...از این بدتر نمی شد دیگه شب تولدتو برق سراسری رفته از شانس بد تو
اونم امشب.خیل خب اینقدر شانسمو تو سرم نزن خودمم می دونم شانس ندارم و الا گیر تو نمی افتادم.
دست شما دردنکنه همیشه همینطوری هستی تا حرفی بهت می زنن سریع جواب می دی زبونم که نیست ماشاا...از نیش مار بدتره.من حوصله ی یکی به دو
کردن با تو رو ندارم نگهدار می خوام پیاده بشم.کنار تابلو توقف ممنوع نگه می داره..زن پیاده می شود و ماشینی که بعد از هم پاشدن با او آرام آرام سرعت می گیردو
در تاریکی شب گم می شود.فقط صدای فروشنده ها به گوش می رسد و چهره هایی که در تاریکی شب ناپیدا هستن و گاهی نور ضعیف چراغ قوه هایی که به چشم
رهگذران می افتد.
و یک تاکسی زرد رنگ سوار می شود..راننده صدای ضبط را کم می کند..می گم آبجی خوب کاری کردی دربست گرفتی اونم اینوقت شب با این وضع خاموشی..
شده خوراک دزدا فضولی نباشه آبجی خیلی تو خودتی چیزی شده اینجوری دل آدم می گیره .به شما مربوطی نیست شما رانندگیتو کن.مگه از دماغ فیل افتادی
با شوفر بابات که صحبت نمی کنی.نگهدار مرتکه تو رو حتی برای دربونیمونم قبول نمی کنیم.پیاده شو بابا نوبر شو آورده زنیکه عقده ای.
کنار خیابان می ایستد چند اتومبیل جلوی پایش ترمز می زنند با دیدن بی محلی زن و چند فحش جور واجور کم کم جلو پایش خلوت می شود و از ترافیک
ردیفی کنار خیابان رها..خط کنار جدول را می گیرد و به سمت بالا می رود اتومبیل دیگری جلوی پایش ترمز می زند بعد از کمی صحبت سوار می شود بعد از کمی
جیغ و دادآرام می شود.دانیال فقط خدا تو رو رسوند.من دنبالت اومدم ماشینارو هم دیدم خواستم بفهمی که یک زن اینوقت شب نباید با شوهرش
سر لجبازی ور داره اونم تو این موقعیت.به خانه باز می گردند در را که باز می کنند با دیدن روشنایی زن شروع به سوت زدن می کند.
هنوز این جینگولک بازیاتو کنار نذاشتی.
تو چی هنوز این خشکولک بازیات و کنار نذاشتیو...
زن به آشپزخانه می رود در یخچال را باز می کند کمی گوجه فرنگی فلفل دلمه و کاهو بر می دارد و ریز می کند داخل یک ظرف می ریزد..
سس فرانسوی را برمی دارد همه ی سالاد را پر از سس مورد علاقه اش می کند و یک هویج را رنده می کند و بهم می زند.
کمی هم آبلیمو اضافه می کند و نمک و فلفل که روی سس را قرمز می کند.سر میز می برد و شروع به خوردن می کند به آرامی می جود و چنگالش
را از کاهو و فلفل دلمه پر می کند..دور لبش رنگ سس می گیرد..مرد نزدیک زن می شود سه بسته سس سفید را از جیبش در می آورد و روی سالاد می ریزد..
زن عصبانی می شود و درگیری شروع می شود..زن ظرف سالاد را به زمین می کوبد کف اتاق پر می شود از سالاد با سس سفید و سس فرانسوی.
من تو رو از رو می برم تو خیلی پررو شدی.خودت پر رو شدی مرتکه فکر کردی خبر ندارم با منشی دفترت رو هم ریختی.خفه شو و الا دهنتو گل می گیرم.
چیه چون یکمی چاق و گوشتیه باهاش شیش شدی یا قضیه یک چیز دیگه ی.برو خودتو درست کن معلوم نیست تازگیا با کی نشستو برخاست می کنی که اینقدر چشم دریده
شدی.با ننه ی تو.زنیکه بی تربیت احمق برو گمشو بیرون.آره می رم تا اون تیکه رو بیاری خر خودتی آقا.برو تا دستمو روت بلند نکردم.رفتم کی تو این طویله
می تونه با سگی مثل تو زندگی کنه.اگه تا سه شمردم رفتی که هیچی والا از وسط نصفت می کنم.زن کیفش را برمی دارد و بیرون می رود دوباره برق قطع می شودو
خاموشی همجا را در برمی گیرد.
داستان کوتاه-شهر خاموش-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387
دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..
از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های
برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و
خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده
پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد
تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه
..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..
تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..
بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..
باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک
چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.
سمفونیه.ن/
داستان کوتاه/
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387-1388
کیفم را بدست می گیرم و قدم زنان به سمت خانه می روم جایی که هیچکس انتظارم را نمی کشد روی نیمکتی می نشینم
و به کلاغ هایی که دسته ای در آسمان دور می زنند و از کنار هم عبور می کنند نگاه می کنم دوست دارم صحبت کردنه
آنها را با هم بشنوم و در کنار یکی از اونها بپرم تا اونم حرفمو بفهمه مهم با هم بودنه نمی دونم این آخرین قدم زدنم در نیووال بن
است یا باز هم یک روز از این خیابان در سرمای یک روز نسبتا بیهوده بلند من تنها با لباس روشنتر از رنگ خیابان هایی که
سفیدی برف آنها را پوشانده بدون رد کفشهای یک مرد تنها قدم خواهم گذاشت.اه باز هم خانه.بالاخره به محل پنهان شدنم رسیدم
باز هم باید از این همه سفیدی و دیدن کلاغ ها محروم بشم برف..آدم برفی و یک پرنده منقار بلند سیاه که می خواد چشمای آدم
برفی مو بدزده من تنهاترین بیننده ی پشت پنجره ی باز یک خیابون مرده هستم که رنگ سفیدی آن روی لاشه ی بدبوی جنازه
هایی رو گرفته که حتی رنگ خونشون هم سفیده شاید خیلی دور باشه شایدم خیلی نزدیک ولی من از نزدیک دیدم حالا هم مثل اون زمان
با یک فنجان قهوه بدون کتاب آره بدون همون چیزی که خیلی وقته نه دستم گرفتم و نه دیگه می خوام دستم بگیرم دارم همون جا رو نگاه
می کنم دیگه هیچکس حتی فکر اون ها رو هم نمی کنه حالا اونا دور شدند و من نزدیک به جایی که حتی یک آدم برفی هم نیست و
کلاغ هایی که از بالای درختهای بلند به زمین کوتاه یک خیابان چشم دوخته اند .طول و عرضش زیاد مهم نیست چون من هم دارم
از اینجا می رم و آخرین بازمانده ای خواهم بود که همه ی این خاطرات رو شاید روزی به گور ببرم عکس ژنرال درست روبه روی من زده
شده درست روبه روی یک پنجره ی باز به ستون مقابل زیر یک مشت اسکناس و پیرزن خمیده ای که برای خرید یک پلاستیک گوجه فرنگی
بسته بندی شده مشتش و باز می کنه و تنها یک مشت گوجه فرنگی رو به زمین می ریزه و زیر عکس درست مقابل ستون له می کنه تا زمین
به رنگ تازه ی خودش و رنگ کلاه ژنرال یا همون افسر اون روز فراموش نشدنی همشکل بشه یک افسر شجاع و چند جوان و شلیک پیاپی
و عجولانه یک سرباز وطن به چند مبارز طرفدار پرچم سرخ ..این کار هر سال این پیرزن موقعی که از ژنرال یاد می شد و تجلیل و خاطرات اون روز
..من خودم دیدم با همین فنجان یک کتاب و چراغ روشنی که فضای تاریک اتاقم را در مقابل همین ستون به کمک دوتا چشام شاهد تیرهای پیاپی خلاصی
به سر اون چند تا بودم دوباره باید از محل اختفایم بیرون بیایم و در را ببندم برای همیشه من خواهم رفت تا دیگه مجبور نباشم اون کلاه گیسو اون عینک و بزنم
اونم برای خرید یک پلاستیک پر که باید خیلی زود خالی بشند حالا من و اون با هم می ریم تا دیگه هیچکی باقی نمونه و فنجان خالی پشت پنجره تنها یادگار
همه ی این سال ها بجا بمونه برای چشمانی که هیچ وقت به سایه ی بجا مانده در پشت پنجره چشم نخواهد دوخت شاید فقط یک روز پیرزنی رد بشه و اتفاقی
خرید کنه و منو ببینه که چقدر پیر شدم .از پشت شیشه با یک بلیط با قطاری موقت در مسیری مشخص به فاصله ی هر ستون در جلوی چشمانم ظاهر می شود
و آخرین ستون ..درست رو به رویم ایستاده بود زیر همان ستون.پنجره را باز می کنم و برای همیشه با دود های سیاهی که به سفیدی دانه های ریز آمیخته می شوند
و به زمین و آسمان می روند خداحافظی می کنم.کارخانه و چند خیابان و تمام..خداحافظ مسکو.
داستان کوتاه-خداحافظ مسکو-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387
اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و
یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...
بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده
می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و مثال حسن الافو لقمه ی حروم
و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه
و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...
وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش
خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.
......................******************.....................
اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.
چند میز و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم
حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی
تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی
اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست
منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه
خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن
قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه
خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.
داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***
اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و
یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...
بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده
می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و مثال حسن الافو لقمه ی حروم
و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه
و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...
وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش
خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.
......................******************.....................
اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.
چند میز و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم
حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی
تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی
اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست
منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه
خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن
قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه
خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.
1387
داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***